مثل پدرت....
عزیزم من و بابایی عاشق همیم...عاشق ، ایشالا هیچ وقت اتفاقی نیوفته که یه شب حتی یه شب دور از هم باشیم حتی ازش خواهش کردم شب اول تو بیمارستان پیشم بمونه...مطمئنم که بابا امین ماموریتش رو خوب انجام می ده و تو هم سلاله ی آسمونیم عاشقش میشی...
یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر...
همین که دستت رو آروم بگیره.....
یه فشار کوچیک بده.....
این یعنی من هستم تا آخرش.....
همین کافیه....!
قول می دیم همینطور که دستامون رو به هم فشردیم چند ماه دیگه دست هدیه ی آسمونیمون رو هم بفشاریم و سه تایی خوشبخت تر بشیم...
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی