سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

لحظه ی پروانگی

با دختر نازنینم ! دیگر چیزی به آمدنت نمانده این را هم می توان از تقویمی که نگاه هر روزه ام را می دزدد فهمید هم از تکانها و فشارهایی که به مادرت وارد می کنی درست مثل پروانه ای که می خواهد پیله ی خود را بشکافد و در هوایی غیر از فضای تنگ و محصور خود بال بگشاید بیا مادر که مشتاق دیدارت هستیم عزیز دلم هنوز بعد سه سال شیدای داشتن و بودنت هستم  ببخش مادرت را اگر در این مدت بخاطر شرایطم کمتر از قبل صبور بودم ! ...
13 مرداد 1392

درد و دلی با جوجو

سلام عزيزم... خوبي مامان؟ عزيزم امروز سر كار خيلي خسته شدم... اينقدر دوست دارم يك هفته مرخصي بگيرم با هم بريم يه مسافرتي چيزي...یه مسافرت سه نفره ،من ،تو و بابایی وای چه حالی میده ميدوني مامان؟... دوست داشتم امروز برات يه جايزه بگيرم... چون اين هفته خيلي جوجوی گلي بودي.. باورت نميشه... حتي تا در مغازه هم رفتم ... حتي يه جايزه خوب هم انتخاب كردم.. ولي دست كه تو كيفم كردم.. پولم كافي نبود...!! اشكال نداره... ناراحت نشي ها..خيلي زود برات اون جايزه رو ميخرم... يا شايد يه جايزه ديگه.. مامان جون اگه با من كاري نداري من برم يه غذاي خوشمزه درست كنم...... ...
13 مرداد 1392

شب قدر

  بار الهی !   نه من آنم که ز فیض نگهت چشم بپوشم نه تو آنی که گدا را ننوازی   به نگاهی در اگر باز نگردد نروم باز به جایی ..پشت دیوار نشینم چو گدا بر سر راهی   کس به غیر تو نخواهم چو بخواهی چی نخواهی باز کن در که جز این خانه مرا نیست پناهی ...
13 مرداد 1392

سونوی غربالگری دوم-تعیین جنسیت

سلام نفسم امروز92/05/12 هست و باید بریم واسه سونو و غربالگری از سر کار زودتر اومدم بیرون و خیلی مشتاق بودم که دوباره عسل زندگیمو ببینم اما یه استرسی هم دائم تو راه چند بار خسته شدم و نفسم می گرفت آخه با عجله اومدم که زود برسم بابا امینم زود اومد تا به مطب برسه و بتونه ببینتت و از این سعادت قشنگ بی نصیب نشه خلاصه رسیدیم و گفتند که باید شکلات بخورم تا تحرک بچه بیشتر بشه و تا دلت بخواد شکلات خوردم با اینکه فشارم بالا بود خیلی با افتخار هی می خوردم و ...نوبتمون شد و با استرس رفتیم داخل و رو تخت دراز کشیدم بابایی اومد پیشم..کنارم بود احساس آرامش میکردم ... چشامون به مانیتور بود...وای خدای من...این باور نکردینیه...اشک تو چشامون حلقه زده بود....
12 مرداد 1392

یک تلنگر واقعی...

هیچ کودکی نگران وعده بعدی غذایی اش نیست... زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد ای کاش من هم مثل او به خدایم ایمان داشتم...   عاقبت در یک روز از روزهای دور "   " کودک من پا به دنیا می نهد " " آن زمان بر من خدای مهربان "   " نام شور انگیز مادر می دهد مامانای خوشکل مشکل ، قدر این نام شور انگیز را بدونیم....   ...
10 مرداد 1392

تولد همسری-ورود به 28 سالگی

  هزار بار فدایت میشوم ولی باز هم کم است برای تو بوسه بارانت میکنم ولی باز سیر نمیشوم از تو... وقتی که خوابم و تویِ مهربانم پتوی آبیِ کوچکت را کشان کشان می آوری و گوشه اش را روی من میکشی....میخواهم فدایت شوم... میخواهم بمانی و بمانی تنها برای خودم تا دعای همسرانه ام  را بدرقه ی روزهای پیش رویت نمایم همیشه مهربان بمان امینم... تولدت مبارک بیا شمعا را فوت کن که صد سال زنده باشی اینم خوانده های تولد بابایی   عزیزم به خاطر همه آرامشی که از تو دارم خدا را شکر میگویم به پاس تمام خوبیهایت بهترینها را برایت آرزو میکنم . . . اومدو دنیامونو پر از صفا کرد .......................
30 تير 1392

روز مامانی

سلام فسقل مامان امروز چطوری؟ منکه یکم هیجانم بیشتره آخه امروز روز مادره ،مامانی کاش بودی و صدای قشنگتو میشنیدم چه کنم که بازم باید صبر کنم مثل همیشه...یه وقتایی از صبر کردم خسته میشم آخه  تازه رفتی تو 3 ماه خیلی مونده تا ببینمت اما میدونم خیلی ارزششو داری واسه همین صبر میکنم تا خودت بیای و بهم تبریک بگی ...راستی مامانی تو که از پیش خدا میای بگو ببینم بابایی چی خریده واسم؟ای شیطون...شوخی کردم مامانی ها فقط سلامتی همسر و کوچولو هاشونو می خوان .بعد از ظهرم میریم خونه مامان رباب و مامان عفت تا بهشون تبریک بگیم قرار شد بهشون کارت هدیه بدیم تا خودشون خرید کنن اما من هم رفتم یه چیز کوچیک بخرم واسشون ، واسه مامان خودم یه پارچه چادری خریدم و...
21 خرداد 1392