سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 4 ماه و 28 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

عشق

  عشق  آدم را به جاهای ناشناخته می برد... مثلا به ایستگاه های متروک... به خلوت زنگ زده ی واگنها... به شهری که فقط آن را در خواب دیده... عزیز در راهم وقتی عاشق شدی ادامه ی این شعر را تو خواهی نوشت... آرزو میکنم مث مامان و بابایی عاشقانه زندگی کنی... ...
1 آبان 1392

زیباترین جمله ی دنیا!

  عزیزم زیباترین جمله ای که از بابایی شنیدم رو واست میذارم...نمیدونم شاید دخترم شدی روزی خودت بشنوی  عروس من باش دیگر هیچ لباسی برازنده اندام مرمرین تو نیست آغوش من تمام قد تورا در بر خواهد گرفت نه حریری نه یراقی نه دکمه ای و نه هیچ و هیچ آنچه هست تمام مردانگی من است که تن پوش و نگین زنانگی توست..... ...
1 آبان 1392

عید غدیر...

علي در عرش بالا بي نظير است علي بر عالم و آدم امير است به عشق نام مولايم نوشتم چه عيدي بهتر از عيد غدير است؟ ايوان نجف عجب صفايي دارد               حيدر بنگر چه بارگاهي دارد الهی خدا قسمت کنه اونهائی که نرفتن برن اونهائی هم که رفتن هرسال برن   ...
1 آبان 1392

چیدن اتاق سلاله جونی

سلام قشنگ نازنینم خوبی؟؟دلم واست خیلی تنگیده آخه چند وقته که خیلی سرم شلوغه حتما خودت می دونی و درک می کنی آخه با بابا امین جون داریم اتاقتو می چینیم خیلی باحال شده خیلی پر اشتیاق تر از قبل هستیم تو هم خیلی دوست داری از تکونایی که می خوری مطمئن می شیم که خوشت میاد الهی قربونت برم مامانی چند روز دیگه عکس های اتاقتو می زارم تو وبلاگت خدا کنه که خوشت بیاد...راستی می خوایم جشن سیسمونی هم بگیریم...هوووووووووووووووووووووووووورا..... چند روز بهم فرصت بده مامانی....
27 مهر 1392

مثل پدرت....

    عزیزم من و بابایی عاشق همیم...عاشق ، ایشالا هیچ وقت اتفاقی نیوفته که یه شب حتی یه شب دور از هم باشیم حتی ازش خواهش کردم شب اول تو بیمارستان پیشم بمونه...مطمئنم که بابا امین  ماموریتش رو خوب انجام می ده و تو هم سلاله ی آسمونیم عاشقش میشی...   یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر... همین که دستت رو آروم بگیره.....  یه فشار کوچیک بده.....  این یعنی من هستم تا آخرش.....  همین کافیه....!   قول می دیم همینطور که دستامون رو به هم فشردیم چند ماه دیگه دست هدیه ی آسمونیمون رو هم بفشاریم و سه تایی خوشبخت تر بشیم... ...
13 مهر 1392

داستانی برای فرزندم...

دانه های قهوه زن جوانی پیش مادر خود می‌رود و از مشکلات زندگی خود برای او می‌گوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغ‌ها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه می‌بینی؟ او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویج‌ها را لمس کند و بگوید که چگونه‌اند؟ او این کار را کرد...
13 مهر 1392