روزهای مدرسه رفتن سلاله ام
مثل پدرت....
عزیزم من و بابایی عاشق همیم...عاشق ، ایشالا هیچ وقت اتفاقی نیوفته که یه شب حتی یه شب دور از هم باشیم حتی ازش خواهش کردم شب اول تو بیمارستان پیشم بمونه...مطمئنم که بابا امین ماموریتش رو خوب انجام می ده و تو هم سلاله ی آسمونیم عاشقش میشی... یه وقتایی لازم نیست حرفی زده شه بین دو نفر... همین که دستت رو آروم بگیره..... یه فشار کوچیک بده..... این یعنی من هستم تا آخرش..... همین کافیه....! قول می دیم همینطور که دستامون رو به هم فشردیم چند ماه دیگه دست هدیه ی آسمونیمون رو هم بفشاریم و سه تایی خوشبخت تر بشیم... ...
نویسنده :
مامانی نگار-بابایی امین
14:18
داستانی برای فرزندم...
دانه های قهوه زن جوانی پیش مادر خود میرود و از مشکلات زندگی خود برای او میگوید و اینکه او از تلاش و جنگ مداوم برای حل مشکلاتش خسته شده است. مادرش او را به آشپزخانه برد و بدون آنکه چیزی بگوید سه تا کتری را آب کرد و گذاشت که بجوشد. سپس توی اولی هویج ریخت در دومی تخم مرغ و در سومی دانه های قهوه. بعد از بیست دقیقه که آب کاملاً جوشیده بود گازها را خاموش کرد و اول هویج را در ظرفی گذاشت، سپس تخم مرغها را هم در ظرفی گذاشت و قهوه را هم در ظرفی ریخت و جلوی دخترش گذاشت. سپس از دخترش پرسید که چه میبینی؟ او پاسخ داد : هویج، تخم مرغ، قهوه. مادر از او خواست که هویجها را لمس کند و بگوید که چگونهاند؟ او این کار را کرد...
نویسنده :
مامانی نگار-بابایی امین
14:11
بدون عنوان
برای پدر و مادرم ...از طرف سلاله جون
ای پدر،ای مادر من به رفتار شما می نگرم عمل و کار شما،الگوی رفتار من است اشتباهی اگر از من سر زد کاه را کوه مکنید،من هم انسانم و لغزش دارم با کسی هیچ قیاسم مکنید،هر گلی رنگی و بویی دارد من به امنیت خاطر چو غذا محتاجم من محبت زشما می خواهم......... ...
نویسنده :
مامانی نگار-بابایی امین
13:52
پس چرا کسی نظر نمی ده خب؟....
قهههههههههههرمممممم..... یه زمانی من اینجا پست میزاشتم یه جماعتی پَر پَر میشدن.... دو سه تا شهید میدادیم... پنجاه تا نقص عضو میوفتاد رو دستمون.... اما حالا چی....!!!! برید از خدا بترسید... دریغ از یه کامنت کوچولو اصن قهرم ...
نویسنده :
مامانی نگار-بابایی امین
13:47