مشت و لق زندگیمون
مشت و لق زندگیمون
چند روزیه که حالم زیاد خوب نبود و بعد از مسافرتهایی که تو عید داشتیم بازم احساس خستگی میکردم و با دردهایی که تو ناحیه شکم داشتم تصمیم گرفتم برم پیش دکترم خانم حاجی باقری.خلاصه واسم آزمایش نوشت و رفتم بیمارستان کسری تا آز بدم.وای چه استرسی منو گرفته بود دست وپام یخیده بود.بعد از یک ساعت جوابو بهم دادن و فوری دوییدم تا سر مطب رسیدم و منتظر شدم تا نوبتم بشه که یهو از لای در امینم رو دیدم وای چقد قشنگ... حالا دیگه احساس آرامش می کردم ...نوبتم شد و خودم رفتم داخل چون میترسیدم و دوس نداشتم اگه امینم پیشم باشه و و نی نی نداشته باشم چشمم تو چشمش بیوفته ...دکتر جوابو ازم گرفت و گفت
مبارررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررررکه داری مامان میشیا....به سلامتی باید بیشتر مراقب باشی.
وای خدای من اصلا باورم نمیشه که مارو لایق دونستی و بهمون یه فرشته ی ناز میخوای بدی ...خدای مهربون ممنون .یادمه فریاد کشیدمو گفتم وااااااااااااااااای مرسی خدا و دستمو به نشونه قهرمانی بالا کشیدمو خانم دکتر خندید و گفت جم کن خودتو....انگار کاپ قهرمانی گرفته...و کلی خندید و سریع اومدم بیرون تا به عشق زندگیم خبر بدم.
خدا رو شکر میکنم که آخرین بیمار بودم .پریدم سمت امینمو خندیدم گفتم امین جونی مبارکه داری بابا میشی و فکر کنم مثل خودم این بهترین خبری بود که شنیده بود و همدیگرو بقل کردیم و بیشتر عاشق تر شدیم.