سلاله جونیسلاله جونی، تا این لحظه: 10 سال و 5 ماه و 10 روز سن داره

سلاله جونی نی نیه خوش قدم

جوجه من داره پیدا میشه

قربون جوجوم برم سلام جوجوی من بیداری؟ نفسم امروز سر کار بهم میگفتن شیمکت داره بزرگ میشه ها...و همش میرم جلوی آینه و خودمو نگاه میکنم آخه سرکارم دو تا خاله داری ، خاله فرشته و خاله فاءزه که خیلی دخترای نازی هستن خیلی باهات حرف میزنن و حالتو میپرسن...همش هوامو دارن میگن تو زیاد حرکت نکن هی چایی میریزن واسم و کارای دیگه اما مامانی خجالت میکشم خب....میدونم که توهم خاله هاتو دوس داری خاله فرشته خیلی با هیجان و زیباست دوس دارم چشات به پر شوری خاله فرشته باشه خاله فاءزه هم نزدیک عروسیشه و دنبال آرایشگاه و تالاره ابروهای کمونی ای داره که خیلی قشنگه و خوش صحبت ، خلاصه خیلی با هم می خندیم و خوش میگذره امروز صبح سر چایی ریختن داشت دعواشون میشد خیلی...
6 خرداد 1392

روز بابایی

نفسم سلام امروز روز پدره کاش بودی و دستتو میگرفتم و با هم میرفتیم خرید واسه بابایی همه ی فکرم تویی آخه دو روزه که درد میکشی و به من منتقل میدی نمیدونم چرا؟خدا کنه که چیزی نباشه و زودی خوب بشی من که گفتم واسه این درد داریم چون الان استخونای ظریفت داره شکل میگیره منم دو هفته دیگه میرم غربالگری تا کامل معلوم بشه ...خلاصه منکه دارم میرم واسه بابایی خرید کنم بعدشم با بابایی جونی میریم واسه بابا قاسم و آقاجون عسگری کادوی روز مرد بخریم .نی نی جون خوشکلم کاش بودی و باهم میرفتیم .پس امسال با هم یه قرار میزاریم که تا بابایی رو دیدیم از طرف تو ببوسمش و روزشو تبریک بگیم.از طرف شمام یه کارت خوشکل روز پدر میزارم تو وبلاگت که بابایی ببینه و حال کنه...خ...
6 خرداد 1392

احوالپرسی های مادرانه

سلام کوچولوی مامان خوبی عزیز دلم؟ خیلی دلم میخواد زود زود بیای ببینمت ،آخه تو از پیش خدا میخوای بیای و مهمون ما بشی حتما خبرهای خوبی از طرف خدا واسمون داری. یعنی تو هم دوست داری بیای پیشمون ؟دوس دارم بیای و باهات درد و دل کنم از قشنگیهای زندگی بدم،از خوبیها بگم ،از مهربونیهای مادر بزرگات بگم یعنی توهم دوس داری بیای مارو ببینی و سه تایی احساس آرامش کنیم؟دوس دارم برم واست کلی خرید کنم پستونک بخرم واست...عروسک بخرم یه عالمه.......ای جوووون... بابایی که قول داده همیشه مواظبت باشه و امنیتمونو فراهم کنه یعنی نمخواد آب تو دلت تکون بخوره.نازنینم الان سرکار هستم و دارم واست مینوسیم با اینکه هنوز ندیدمت اما عاشششششششششقتم. " src="http://susa...
5 خرداد 1392

تصمیم بزرگ نگار و امین

سلام مامانی دیشب من و بابایی خیلی فکر کردیم که به مادر بزرگهات و عموها و دایی هات چطور بگیم که هم همدیگرو ببینن و هم یه دفعه خوشحال بشن و خوشحالیشونو ببینیم ،شاید بپرسی که چرا؟الان واست تعریف میکنم :مامانی ،خانواده من و بابایی بعد از عروسی که یه مشکل کوچولویی پیش اومد باهم قهر بودن و حاضر به دیدن هم نبودند البته یه وقتهایی باید رودررو می شدن اما ناچارن  یه سلامی از روی ادب می کردند.خلاصه جونی،جونم واست بگه که غصه ام شده بود که چیکار کنیم اگه دو تا مهمونی میگرفتیم که جدا جدا بهشون می گفتیم اون شوق اولیه گفتن برای ما تو دومی دیگه نبود بابایی گفت نگارم تو نگران نباش فقط به نی نی فکر کن بقیه اش با من .... و از اونجایی که به بابایی اطمین...
5 خرداد 1392

مشت و لق زندگیمون

مشت و لق زندگیمون چند روزیه که حالم زیاد خوب نبود و بعد از مسافرتهایی که تو عید داشتیم بازم احساس خستگی میکردم و با دردهایی که تو ناحیه شکم داشتم تصمیم گرفتم برم پیش دکترم خانم حاجی باقری.خلاصه واسم آزمایش نوشت و رفتم بیمارستان کسری تا آز بدم.وای چه استرسی منو گرفته بود دست وپام یخیده بود.بعد از یک ساعت جوابو بهم دادن و فوری دوییدم تا سر مطب رسیدم و منتظر شدم تا نوبتم بشه که یهو از لای در امینم رو دیدم " src="http://night-skin.com/blogcode/tasvir-zibasazi/upimg/uploads/1420255454.gif" alt=" " width="110" height="110" /> وای چقد قشنگ... حالا دیگه احساس آرامش می کردم ...نوبتم شد و خودم رفتم داخل چون میترسیدم و دوس نداشتم اگه امینم پ...
4 خرداد 1392

صدای قلب نفس زندگیمون

صدای قلب نفس زندگیمون سلام کوچولوی نازنینم امروز رفتم که سونوی معمولی بدم البته تنهایی رفتم و خیلی غصه خوردم چون بابایی نمیتونست بیاد، خیلی شلوغ بود بالاخره نوبتم شد و رفتم داخل قبلش خیلی التماس دکتر کردم که بهم CDبده اما گفت که مامان قشنگ ، واسه غربالگری بهت میدیم اینقد عجله نکن ...اگه میخوای با گوشیت فیلم بگیر و منم با گوشیم گرفتم...خانم دکتر گفت این اندازه اشه ...این قدشه....ماشالا قدشم خوبه گفتم وای خدای من مگه الان قدم داره؟گفت اره فسفلی قدم داره و سالمه و صدای قلبشو گذاشت ........نازی ...نازنیییییییییییییینم چقد قشنگه صدای قلبت انگار همه غصه هام پاک شد از قلبم انگار دیگه بزرگ تر شده بودم انگار به خدا نزدیک تر شده بودم ...دکترم خیلی خ...
1 خرداد 1392